شعر

 

 

بگذار با تو  

به آخر دنیا بروم 

 

به ته جهان 

به جای که عشق باشد 

به جای که خون باشد  

خون عاشق تجسد وزیدن روح 

بگذار دستان تورا در لمس احساس  

خود 

پیدا کنم  

و با تو گریه سر دهم  

بگذار من تنهار ترین مرد جهان باشم 

و به جای گریستن  

بخندم  برای 

جدایی ما بگذار... 

بگذار

روز های تابستان من

از کودکی خیلی چیز ها بیادم مانده است و تابستان چیز دیگری .در فراغت از درس خواندن و دویدن در کوجه و ساختن کاغذی که همان بادبادک باشد برای خودش داستانی دیکر دارد پرواز کا غذی یعنی پرواز خیال رفتن به اوج و لمس ابرهای آسمان شاید از آن بالا می شد تمام مردم رادید ومردانی که کندر بر شانه داشتن و ماهی می فروختند یا گزر وصدای فریادهایشان هنوز در گوش کوجه ها می پچد که فریاد می زنند ای گز ر تازه .راه اول ساختن کاغذی دزدیدن ریسمون یا نخ بود از چرخ مادر اول خانه را برانداز می کردم وآن گاه که می دیم مادرم مشعول کار است سراغ چرخ خیاطی اش میرفتم نخ را برمیداشتم از خانه بیرون می زدم بعد به اتفاق غلام سراغ درخت انباو خانه همسایه میرفتیم  من که قدم بلندتر بود واو  آن یار سفردکرده که زود از کنار من رفت دستهایش ر اقلاب می کرد و من پایم را بر دست او می گذاشتم و  در اضصراب آمدن صاحبخانه در تابستان پیشانیم خیس عرق می شد آنگار هولی در دل داشتم که خود زیبا بود مانند یک خلصه ی عاشقانه سرایش  مانند شرم دیدن یک دختر جنوبی که چشمان سیاه دارد بعد با هم می رفتیم دنبال تراشیدن مهر و او که خوش می تراشید انگار روح مرا صیقل می داد که اماده پرواز شود و بعد که با مشقت فراوان باید منتظر وزش باد بود  وباد که همیشه برای ما نمی وزید انگار با ما سر سازگاری را نداشت و باد موافق که باید می وزید که سر اخر می وزید وکبوتر ما بال می گرفت  و خیال من و غلام پرواز می کرد و غلام که مثل آن کاغذی پرواز کرد ورفت و نخ زندگیش برای همیشه پاره شد و رفت ودیگر هرگز نخواهد امد روحش شاد

مرد بی پایان

تمامی مردان پایان ناپذیرند .چه انان که در وادی هنر وعشق گام بر میدارندزیرا که هنر بودن است وعشق ماندن و کم نیستند مردان بی پایان این خطه از رامی گرفته تا حسن واو که از  اوخواهم گفت مردی که بومی می گفت و از دل این سرزمین داغ سر براورده بود. 

روزهای کودکی برای من یاداور روز های خوشی و سیاحت روزگار است زمانی که هیچ تعلق  خاطر نداری وزمین برای تو مادر است و حکم آرامش را دارد خاک بوی تن مهربانی را دارد و هوا هرم نفس دوستی .باری کوچه های بندر مرا با خود به هما جا می برد به رویا  به عشق به آدمیت ادم و هنوز  هم وقتی در کوجه های قدیمی بندر گام بر می دارم به یاد همان روزها می افتم و محله خودمان که در حد فاصل برق وشاه حسینی بود دو جای خیلی قدیمی بندر که شاید از زمان انگلیسی ها هم بوده اما نه به این نام ......را به یاد می اورم که زندگی زیستن در خاطره هاست و دیالکتیک خود ما.....روزی از همان روزهای کودکی  داشتم در یکی از کوچه های محله مان می دویدم و در انحنای یکی از کوچه ها ناگهان کسی جلوم امد با قیافیه ی بسیار غریب اما انگار آشنا بود غریب نبود چرا که بیسار محکم راه می رفت یک آن فکر کردم زمین زیر پاهایم می لرزد چرا که از هیبت او بسیار ترسیدم و ان صورت ماه گرفته اش حیرانم کرد نگاه آرامی  داشت به من  نگاه کرد و من از ترس پا به قرار گذاشتم  وقتی به خانه رسیدم از مادرم از اوپرسیدم او صالح بودروزهای کودکی گذشت نوجوانی سپری شد وجوانی با خیال عاشقانه ی دل سپردن به روزهای آینده  ای گذشت ....اما او بود و از او دور ادور می شنیدم که چه  می کند ....... اول بار بعد از سالها او را در خانه  یوسف دیدم همراه با حمید بودم و حالا دل به هنر داشتم  هر جند از هنر چیزی نمیدانستم مثل حالا که هنوز هم نمیدانم......حالا دیگر او شعر یادتن را می خواند واز  همان قدیم گمشده همه ما می گفت انگار سالها پیشتر شعر می گفته اما هرگز رو نکرده بود بعد در سالگرد رامی یادتن را خواند  با واِژگان شدیدن بومی .برای من صالح هنر مقاومت وزیستن بود بعدن گاه گاه یکدیگر رادر ندا  می دیدیم  تا این که او ناگهان چشمانش را خود بست  ودرد ناک چشم فرو بست وحالا که ما بر مزار او بودیم یاد روزهای می افتادم که در نشست های سالگردهای ابرام    بودیم  وروزهای گذشته می افتادم  صالح  مرد بی پایان جنوبی بود که با مرگش مانند هدایت در انزوا مرد .مردی بی پایان.

یادی از حسن

سال پنجاه هشت بود زیر گل ابریشم دبیرستان ابن سینا او را شناختم مردی کوچک اندام وریز نقش بود با عینکی بسیار انتلکتول ومشکی چند جوان اورا محاصره کرده بودند و او منفیست می داد بسیار تند مینمود او حسن بود  دبیر ادبیات  کلاس های پایین تر بود و ما که سال اخر بودیم حسن شمرده حرف میزد او را سالها گم کردم تا این که از سربازی بازگشتم و اورا کنار خیابان دیدم که عریضه می نوسید ودیکر حسن سال های خوشه  و جنگ شمال وابادان تقوایی نبود نه حسن سال پنجاه و هشت حالا منزوی وخسته ولی با کوله باری از شعرها وقصه ها حسن ما تجسمی از نجابت از دست رفته خودمان است حسن دردهای انسانی کسی  است که درد دفتر ادمی را ورق می زد شکوه بی مثال انسانی که تاب میاورد و دم نمی زند با سرود ستایش سنگ و زیر سقفی که خود ساخته می زیست یادش گرامی