روز های تابستان من

از کودکی خیلی چیز ها بیادم مانده است و تابستان چیز دیگری .در فراغت از درس خواندن و دویدن در کوجه و ساختن کاغذی که همان بادبادک باشد برای خودش داستانی دیکر دارد پرواز کا غذی یعنی پرواز خیال رفتن به اوج و لمس ابرهای آسمان شاید از آن بالا می شد تمام مردم رادید ومردانی که کندر بر شانه داشتن و ماهی می فروختند یا گزر وصدای فریادهایشان هنوز در گوش کوجه ها می پچد که فریاد می زنند ای گز ر تازه .راه اول ساختن کاغذی دزدیدن ریسمون یا نخ بود از چرخ مادر اول خانه را برانداز می کردم وآن گاه که می دیم مادرم مشعول کار است سراغ چرخ خیاطی اش میرفتم نخ را برمیداشتم از خانه بیرون می زدم بعد به اتفاق غلام سراغ درخت انباو خانه همسایه میرفتیم  من که قدم بلندتر بود واو  آن یار سفردکرده که زود از کنار من رفت دستهایش ر اقلاب می کرد و من پایم را بر دست او می گذاشتم و  در اضصراب آمدن صاحبخانه در تابستان پیشانیم خیس عرق می شد آنگار هولی در دل داشتم که خود زیبا بود مانند یک خلصه ی عاشقانه سرایش  مانند شرم دیدن یک دختر جنوبی که چشمان سیاه دارد بعد با هم می رفتیم دنبال تراشیدن مهر و او که خوش می تراشید انگار روح مرا صیقل می داد که اماده پرواز شود و بعد که با مشقت فراوان باید منتظر وزش باد بود  وباد که همیشه برای ما نمی وزید انگار با ما سر سازگاری را نداشت و باد موافق که باید می وزید که سر اخر می وزید وکبوتر ما بال می گرفت  و خیال من و غلام پرواز می کرد و غلام که مثل آن کاغذی پرواز کرد ورفت و نخ زندگیش برای همیشه پاره شد و رفت ودیگر هرگز نخواهد امد روحش شاد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.