پاییز پنجاه وهشت

چشم که می بندم آن روز ها رابه یاد می آورم. سال های طلایی شور جوانی در اوج شانزده سالگی . روزهای که بامن به گور می روند. در مرزبین رشد وشگوفایی و پشت سر هم گذاشتن دوران نوجوانی که در واقع کودکی را بهمراه دارد هرچند دیگر دهانت بوی شیر نمی دهد.در دبیرستان ابن سینا بندرعباس بودیم. کنار دوستانی که سالها با انها از سال اول دبیرستان با هم بودیم .و شاید خیلی قبل از آن از دوران راهنمایی و شاید هم ابتدایی در مدرسه محمدیه خیبان وکوجه های خاکی ان زمان که حتا مرادی هم نبود.انقلاب را پشت سر گذاشته بودیم وصددرصد تابع احساس انقلابی شدیدآن سالها مثل حالا نبود  پیاییز سردتر بود ودرس های ما در سال آخر بسیار سخت بودند و ما چند دوست درس خوان اهل درس دنبال دانشگاه وادامه تحصیل برای من شب های خانه  جذاب بود ومن که همچنان مجذوب درس بودم .وشب ها میشل استروگف بود و فیلم های  انقلابی چه گواراو نبرد بریگاد های بلوک شرق با نازیها  وکنارش فیزیک وشیمی وریاضی و.....  وبوی صبح های پاییزی بندر وباران های جنوبی ودرخت گل ابریشم دبیرستان که جاودانه واستوار وسط حیات مدرسه ایستاده بود  ودوستان که به فکر نشریه و گردهمایی بودند واساتید که اغلب افکاری بزرگ داشتند و ما که این وسط گرفتار بودیم .حالا خیلی از آن دوستان دیگر کنار ما نیستند.