کوجه های بندر

بی انتها هستند .هرگز بن بست نیست .رد پای تمایی خاطره هاست جای است که در آن ها پیر شده ایم با آدم هایش خندیده ایم با مردگان آن گریستیم ودر شب هایش همراه با عابران خسته به انتهای اش نگاه کرد ه ایم با کودکانش دویده ایم ساخت های عروس ها را برده ایم ...با تابوت  ها نعش هایش همراه بودیم......همراه با مردان کندر بردوشش راه رفته ایم.....با زنان باقلاداغ بر سر گام بر داشته ایم ....با مردان چک چکو زن عزا گرفته ایم.....در شب های لیل همراه بانوان چهارده همی شروه سر دادهایم.....برای من کوچه خاطرهای غریب خرید مجله کیهان بچه ها را دارد دلم همیشه برای خواندن عجیب دلتنگ می شد حتا در کودکی شوق خواندن دست از سرم بر نمی داشت عطش سیری ناپذیر خواندن و یک روز در هفته که کیهان بچه ها می آمد ومن که باید از کوجه ها می گذشتم تا به خیابان شاه حسینی می رسیدم و مجله را می خریدم و همش با دویدن وبا اشتیاق وکوچه ها که هنوز به انتظار من همچنان ایستاده اند تا من درآن بدوم ودر نهایت مجله را دو روزه تمام می کردم و شوق خواندن به ساده گی تمام می شدو من که باید تا یک هفته صبر می کردم تا مجله در بیاید ودوباره در همان کوجه های قدیمی بی اختیار پرواز بکنم..... و کوچه و پدر که بماند برای بعد......


عشق وموسیقی(به یاد استاد شهسواری)

من موسیقی مدرن بندر رابا رامی شناختم. نه میدانستم گیتار چیست ونه اصلن صدای این ساز را شنیده بودم الا که در برنامه پروانه ها ی عقیلی سالهای ابتدایی دهه پنجاه خورشیدی از تلویزیون بندر عباس دیدم در آن برنامه رامی خواند و او در ذهن من ثبت شد بعدن در برنامه چنگ درچنگ با گروه لیوا آشنا شدم که آنان نیز یک گروه راک بومی بودن و کارشان نیز در حد بسیار بالایی بود که در واقع کپی گروه های خارج از کشور بود ولی بومی می خواندند و موسیقی ریتم جنوب را با راک و پاپ خوب مچ دراورده بودند. که معروف بود به گروه کاروس با ترانه یار چغلو که از ان جمع شاید دو سه تای از انان مانده باشد مثل ابراهیم شهدوستی که بماند برای بعد .....البته تاریخ گروه های موسیقی راک وپاپ بندربه قبل از گروه لیوا باز می گردد که آن را در فیلم خودم گفته ام (رویاهای یک سفر خوش).......یک روز حمید دوستم که خودش هم اهل موسیقی است و استادی برای خودش گفت چون تو علاقه به سرایش ترانه بومی داری و دلت می خواهد روی ترانه هایت موسیقی بذاری  تورا با دوستی آشنا می کنم که اهل موسیقی مدرن است و گیتار می نوازد گفتم کیست گفت محمد شهسواری  همان موقع توی ذهنم انسان قوی هیکل وچارشانه را در نظر گرفتم که قد بلندی دارد شاید چیزی در حد احمد قائد که بعدن او راشناختم.......بگذارید واقعیتی را برایتان بگویم من با اسم ها میانه خوبی ندارم تا کسی را نبینم در ذهنم از روی نامش برای او سناریو می سازم چرا چون نام خوم از کودکی سنگین بود همیشه فکر می کردم افراد با اسم های ساده و یک هجای یا دو هجای باید اندام کوجک داشته باشند مثلن فکر کنید مهدی اخوان ثالث باید درشت اندام می بودیا بابک بیات ریز نقش.........بگذریم در یک عصر سالهای ابتدایی دهه  هفتاد به خانه محمد رفتیم  برخلاف تصور من او ریز نقش وکوتاه قد بود اما طبعی منیع و وارسته داشت کم حرف می زدیک گیتار ساده توی اتاقش بود واز ما با گرمی پذیرایی کرد بالای سرش نوشته ابتدایی بوف کور هدایت بود (در زندگی....) وچیزی شبیه یک چاقوی کوچک در کنار نوشته  دانستم که اهل ادبیات است باهم از هدایت صحبت کردیم وحمید هم که خوره ی هدایت بود  بعدنواخت قطعه استریاس ودانستم که رشته تخصصی اش فلامینگو است.در حین نواختن آرام بود بعد ترانه حسن راکه رویش آهنگ گذاشته بود رانواخت وخواند جوان با ذوقی بود....از آن به بعد  من یپش اش می رفتم ....بعد گروه کر داشت ...بعد در اولین ساکرد رامی همه فصلن دنیا راخواند......محمد حالا دیگر ما ل خودش نبود هنرجویان از هرسو به سویش می امدند وشمع جمع کلی جوان شده بود  تا البوم خیال را در آورد ...استاد شهسواری بسیار دقیق است حتا از سر یک نت نیز نمی گذرد مانند هوا آرام است و همیشه جا برای تنفس دیگران می گذاردبسیار متواضع است کم حرف می زند و راستی برای دو تا از فیلم هایم موسقی ساخته که آن بماندبرای بعد.... یک کار دویت دارد با مادرم که بماند برای بعد...نوای سازش خنیاگری دردهای بومی وسازش ترانه سرای جنوب من او را به عنوان فخر موسیقی مدرن بندر میدانم ای کاش قدر ی بشتر به او پرداخته می شد استاد شهسواری برای من همان محمد اتاق کوجک خانه اش باقی می ماند با دلی بزرگ و نوای فلامینگوی جنوبی .جاودان بماناد

سینمای من

نمی دانم از کی عاشق سینما شدم شاید از دوران کودکی ...پنج یا شش ساله بودم که درون کوچه های خاکی بندربه دنبال تصاویرهای هنرپشگان می گشتم دردرون شانس نصیب عکس های بازیگران بود که درون کوجه بود مثل همین لپ لپ های امروزی بود....اذر شیوا بود سه کله پوک(گرشا سپهرنیا متوسلانی)و فردین که عاشقش بودم بعد برای خودم صندوق چه چوبی داشتم که همه انها را درون ان  می گذاشتم سال های چهل وشش و هقت بود.به آذر شیوا که نگاه می کردم نجابت زن ایرانی را در آن می دیدم آن روزها سینمای هند هم بود سارابانو هم بود ولی برای من آذر شیوا چیز دیگری بود راج کاپور هم بود ولی فردین چیز دیگری بود چرا که لطافت ایرانی راداشت تا که تلویزیون آمد سال چهل وهشت که آن به ماند برای بعد.....بعد بهروز راشناختم با قیصر وانتظامی را درگاو یافتم و بی تا وسینمای خارج که جای خودش .من بندر راباسینمای شهرزاد شناختم که همه را بعد می نویسم ولی هنوز همان عکس های کوچک راهرگز فراموش نخواهم کرد ...هرگز...

شعر

تهی که می شوم

درخود فرو میروم

مثل تن مچاله شده کاغذهای سپید

بی هیچ خط یا نوشته

یا حتا خاطره ای

اندوه پوچی وسرانجام گم میشوم

بی حضورتو

انسان مچاله بی سرانجام

در سکوت وانزوا در سطل های کاغذ های سپید