شعر

تهی که می شوم

درخود فرو میروم

مثل تن مچاله شده کاغذهای سپید

بی هیچ خط یا نوشته

یا حتا خاطره ای

اندوه پوچی وسرانجام گم میشوم

بی حضورتو

انسان مچاله بی سرانجام

در سکوت وانزوا در سطل های کاغذ های سپید


باران

باران گریه ابرها نیست و ناله های آسمان نیز نه باران روح خسته شبنم هاست که با هم می گریند ودل شان برای خودشان تنگ شده و فکر می کنندحتا گل ها نیز آنها راقراموش کردند ......ودر بندر که باران قدیمی از خاطر ه ها پاک شده است باران های هفته بارش باران های تند وسیل آسا انگار طغیان دردهای بومی است از سکوت ساحل تا غواصان گمشده بندری که هرگز از دریا باز نمی گشتند و فکر مروارید های غلتان را به گورها می سپردند.......وقتی که کودک بودم عاشق آب خنک باران بودم با پاهای برهنه داخل آب  باران آب بازی می کردم پا به باران که می گذاشتم آنگار ته دلم غنج می زد وشوق فتح ابرها را داشتم  باران چیزی دیگر بود این همه باران چه می شد از خورها می گذشت وبه دریا می رسید یاوارد جای میشد به نام گل کنی .گل کنی جای بود که آب باران در ان می رفت یا برکه ها محل آب باران بود ....باران جسم تفتیده خاک بندر راتر می کرد زمین تشنه سیراب میشد وگنجشک ها  آب می خورند......وبعد از گردش در آب باران من بودم که سرما می خوردم  ورنج مادرم رازیاد می کردم ...آنگار دیشب بندر باران بارید ومن به خواب رفتم



تا صبح

تا صبح بشود خیلی دیر است همه از خواب پریده اند وتو هرگز به آرزوهایت نمی رسی چرا که قبل از تو دیگران به صبح رسیده اند افسوس گه انسان  همیشه در فکر بیداری است اما همیشه در خواب است .....کوچک که بودم به اصطلاح خواب های رنکین زیاد می دیم خواب پری دریایی خواب مم دیریا خواب بی بری خواب ماهرخ خواب ملک محمد وخیلی خواب های دیگر که همه شان را مادرم به عنوان قصه یا چی چی کا برایم تعریف می کرد و من که تا صبح همه اش از این خوابها می دیدم  و بعضی وقت ها از این قصه ها خیلی می ترسیدم چرا که مادرم ان گونه ان ها را با آب وتاب تعریف می کرد ان هم در شبا هنگام ......که  رعشه بر بدنم می افتاد ........در رویاهایم سوار بر اسب بالدار ملک محمد پرواز می کردم .......یا با ترس بی بری به خواب می رفتم و تا صبح خواب ان ها را می دیدم ........آنگار قصه ها واقعی بودند  ومن به مثابه همزاد پنداری با شخصیت ها جای آنها بودم  

.......اما قدری که بزرگ تر شدم وسواد دارکتاب می خواندم از همه نوع...وخانه ما که پر بود از کتاب از سه قطره خون گرفته تا شعر های پوشکین  وفروغ و....که همه شان  ازان برادرم بود و تابستان فصل خوبی برای خواندن آنها(شاید باید نام عنوان را تابستان می گذاشتم)همیشه روی جلد کتاب ها برایم جذاب بود سه قطره خون سه قطره خون داشت و شعر پوشکین جنگل های شوروی را به یاد می آورد که جند مرد کنار هیزم های نیم سوز از سرما کنارش کز کرده بودند....اول بار با ماهی سیاه کو چولو کتاب خوانی را شروع کردم و نقاشی های آن برایم بسیار زیبا بود...ومن که با ماهی کوچولو در خیال خودم تاصبح به خواب می رفتم که ایا به دریا خواهد رسید.....

با عشق زیستن

با عشق زیستن  تنها   اندیبشه ما است ولی این چنین نیست زیرا تنها اتوبیای ما انسان ها فکر به عشق است نه یافتن آن یادگاری من در این نوشته ها خیال های است که دیگر نیست نام دل نوشته از اینجا می آید من از عشق خودم می گویم که در ذهنم مانده است ای کاش می توانستم تمام گذشته را در سطر های خودم بنویسم اما نمیتوانم  من از خاطراتم می نو یسم که گمشده پشت غبار ذهنم   وحالا باز گشته پس به امید این که بتوانم ان ها را بگویم

تا صبح

نوشته خواهد شد