یادی از رامی

در عصر گاه یک روز  شرجی عصر در خانه پدری زیر بادگیر هنگامی که باد ارام می وزید کودکی بیش نبودم با تخیلی کودکانه  

که امواج دریا پوست هوا را نوازش می داد هنوز از او نمی دانستم تمامی دنیای من یک تلویزیون بود که با ان مانوس بودم  

سالهای ابتدایی دهه پنجاه  سالهای بی خبری با هیچ دغدغه و خانه که مکان امن ما بودو مادر که خانه را ساخته بود جای برای زیستن  خانه با تمامی اسوده گی ها با انبه هلیلی و گارم زنگی و بوی خوش خوشه های رسیده نخل بوی هوار و همه چیز جنوب و من که عاشق دنیای تصویر بودم وان تلویزیون یک تلویزیزون قدیمی که برای امدن تصاویر آن باید مدت ها منتضیر بوددکمه را روشن کردم بعد از جند لحظه تاخیر صدای آمد و ان گاه تصویر او امد که می خواند م کفترم تو دشت لوت او کیست؟ ناگهان دلم هوای عشق کرد او از کفتر گقت مرا به یاد کبوتران خانه خودمان انداخت با کفتر ترانه اش به اوجی عمیق پرواز کردم گیتار  روی پایش بود .صورت صافی داشت با چشمان درشت و نافذ وقتی که می خواند لب هایش غنچه میشد اما انگار دردی عجیبی در درونش نهفته بود دردی که با من  خوگر بودمرا می شناخت مرا یافته بودبه عمق درونم راه پیدا کرده بود او از خودش نمی گفت شب شد اما او در دلم هم جنان می خواند او برای خودش نمی خواند برای همه می خواندبرای جنوب برای شمال برای همه برای مادران  برای انها که رفته بودند برای دریا  برای اسمان برای تو برای من او رامی بود حلا بعد از این همه سال هنوز فکر می کنم او برای آرامش ما می خواند خدا روحش را قرین رحمت سازد

نظرات 2 + ارسال نظر
سهمار دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 17:59 http://sahmar62.blogsky.com/

بسیار زیبا و زنده کننده همه آن آواهای قدیمی ، خوش آمدی به فضای مجازی

با درود دنیای مجاز همان دتیای زندگی است

متین دوشنبه 11 خرداد 1394 ساعت 14:17

بسیار زیبا

کارم خیلی ضعیف بود شما زیبا می نگرید

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.