باز هم تابستان

شبهای پر ستاره بندر بر بام خانه هیاهوی ستارگان وصدای آرام نفس ها که با هوای شرجی  یکی میشد وچشمان  من که به دنبال ستاره خودم بود ٱسمان صاف بود مثل دل مردم جنوب بی هیچ غباری بی هیچ کلک .سرم را روی بالش می گذاشتم وصدای لالایی مادر مرا با عشق آشنا می ساخت همه چیز بوی روشنی را می داد و صدای که بند دل همه را پاره می کرد کسی گوسفندش را گم کرده بود و جارچی حکم وبلاک را داشت که خواب همه را آشفته می کرد که می گفت ای او شا یه تا گهره گم بودن و من که با صدای او جسم گوسفند را در ذهنم نقاشی می کردم وبعد او می رفت ودوباره من به آسمان پر ستاره نگاه می کردم و دنبال ستاره خودم می گشتم و دوباره آن را گم میکردم و چشمانم خسته می شد وخواب می رفتم وصبح با تابش اولین شعاع نور خورشید برمی خاستم در حالی  که  حس خنکی شب هنوز بر تنم بود ومن دیگر خواب نبودم اما نم شرجی برروی تشک خوابم بود و بوی آن را حس می کردم و انتظار شب دیگری را می کشیدم تا ستاره ام رادوباره ببینم

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.