بی انتها هستند .هرگز بن بست نیست .رد پای تمایی خاطره هاست جای است که در آن ها پیر شده ایم با آدم هایش خندیده ایم با مردگان آن گریستیم ودر شب هایش همراه با عابران خسته به انتهای اش نگاه کرد ه ایم با کودکانش دویده ایم ساخت های عروس ها را برده ایم ...با تابوت ها نعش هایش همراه بودیم......همراه با مردان کندر بردوشش راه رفته ایم.....با زنان باقلاداغ بر سر گام بر داشته ایم ....با مردان چک چکو زن عزا گرفته ایم.....در شب های لیل همراه بانوان چهارده همی شروه سر دادهایم.....برای من کوچه خاطرهای غریب خرید مجله کیهان بچه ها را دارد دلم همیشه برای خواندن عجیب دلتنگ می شد حتا در کودکی شوق خواندن دست از سرم بر نمی داشت عطش سیری ناپذیر خواندن و یک روز در هفته که کیهان بچه ها می آمد ومن که باید از کوجه ها می گذشتم تا به خیابان شاه حسینی می رسیدم و مجله را می خریدم و همش با دویدن وبا اشتیاق وکوچه ها که هنوز به انتظار من همچنان ایستاده اند تا من درآن بدوم ودر نهایت مجله را دو روزه تمام می کردم و شوق خواندن به ساده گی تمام می شدو من که باید تا یک هفته صبر می کردم تا مجله در بیاید ودوباره در همان کوجه های قدیمی بی اختیار پرواز بکنم..... و کوچه و پدر که بماند برای بعد......
نمی دانم از کی عاشق سینما شدم شاید از دوران کودکی ...پنج یا شش ساله بودم که درون کوچه های خاکی بندربه دنبال تصاویرهای هنرپشگان می گشتم دردرون شانس نصیب عکس های بازیگران بود که درون کوجه بود مثل همین لپ لپ های امروزی بود....اذر شیوا بود سه کله پوک(گرشا سپهرنیا متوسلانی)و فردین که عاشقش بودم بعد برای خودم صندوق چه چوبی داشتم که همه انها را درون ان می گذاشتم سال های چهل وشش و هقت بود.به آذر شیوا که نگاه می کردم نجابت زن ایرانی را در آن می دیدم آن روزها سینمای هند هم بود سارابانو هم بود ولی برای من آذر شیوا چیز دیگری بود راج کاپور هم بود ولی فردین چیز دیگری بود چرا که لطافت ایرانی راداشت تا که تلویزیون آمد سال چهل وهشت که آن به ماند برای بعد.....بعد بهروز راشناختم با قیصر وانتظامی را درگاو یافتم و بی تا وسینمای خارج که جای خودش .من بندر راباسینمای شهرزاد شناختم که همه را بعد می نویسم ولی هنوز همان عکس های کوچک راهرگز فراموش نخواهم کرد ...هرگز...