تنفس

افسوس که نگاه من از تنفس تو  

خالی ست 

افسوس که هیچ پنجره ای از عبور عابران 

تاریک نمی شود 

بگذار ثانیه ها بوی پیراهنت را بگیرد 

 وعطر خوش بودن با هم را همه بدانند 

افسوس هیکل بی قواره معصومیت با تو رنگ می بازد 

و هرم داغ گرما وشرجی رنگ هیچ ترانه ای را نمی گیرد 

تا ما بی من نشده بوی داغ بودنم را  

با من حس کن 

تا غروب نیامده است با کم ترین پرتو نورانی چشم هایت  

مرا در گوری از احساس خودت  

دفن کن 

و بدن خاکی ام را با آه های پر از صمیمیت 

آتش بزن  

بگذار قرابت سنگین دخترکان شرم در 

پوست لاجوردی صبح به خواب های عمیق سپرده 

 نشود 

و خون آتش خوار دیوی پلید درونت تورا با هیچ عشقی عوض نکند 

رنگارنگ باش بسان رنگین کمان های چشم هایت در آلاچیق های آرامش 

تا  افسوس قدر به من فکرکن  

تا غروب ها به خورشید تن ات فکر کن............(ناتمام)

نظرات 1 + ارسال نظر

چرا

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.