به تو بانوی مهربانیم(1)

 خسته که می شوم 

دستت سایبانی می شود 

بر سرم مثل ا برها 

گریه که سر می دهی 

چشمانت را با پوست نازک شب 

پاک می کنم 

وحریر نازک تن ات  

با باد های موسمی جنوب 

تا اعماق دریاها به چیدن مروارید می رود 

به تو که نگاه می کنم 

کودکی گمشده خود راپیدا می کنم 

در محله های قدیمی 

از شاه حسینی تابرق......وسیدکامل  

و  بانگ  خروس   مرا تا خورهای بندر به انتظار  

نسیم صبح می کشاند 

به اشتهای تبسمت  

سفره ی پاره دلم را باز می کنم 

تا تو بوی نان تازه رابا مهیاوه وسوراغ 

به من هدیه بدهی  

ومن به یاد تمامی مردان بندر لقمه نان عشق را با تو تقسیم می کنم  

ای افریده خدایان آفرودیت  

مرا در دورترین معابد 

به پیشواز عشق خود رهسپار کن  

جای که بو عفن پلشتی رنگ عشقبازی نباشد  

و انسان ها برای لقمه ی نان عشق را نفروشند  

بگذار در سکوت صدای تو به تو برسم 

ودر خاک بسترت 

مدفون شوم 

یا که چون هندوان جسمم 

را آتش بزن وبه خلیج چشمانت بسپار  

ای رازهای من 

ای بانوی خواب های محال 

مرا با خود به دورترین اسکله ها ببر ودر ساحل نورانی تبسم هایت 

مرا از عشق سیراب کن 

بگذار مروارید اشک هایت را با ستارگان آسمان ها عوض کنم 

و توبره دلم را با نان حرف های شیرینت  

پر کنم  

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.