تا صبح

تا صبح بشود خیلی دیر است همه از خواب پریده اند وتو هرگز به آرزوهایت نمی رسی چرا که قبل از تو دیگران به صبح رسیده اند افسوس گه انسان  همیشه در فکر بیداری است اما همیشه در خواب است .....کوچک که بودم به اصطلاح خواب های رنکین زیاد می دیم خواب پری دریایی خواب مم دیریا خواب بی بری خواب ماهرخ خواب ملک محمد وخیلی خواب های دیگر که همه شان را مادرم به عنوان قصه یا چی چی کا برایم تعریف می کرد و من که تا صبح همه اش از این خوابها می دیدم  و بعضی وقت ها از این قصه ها خیلی می ترسیدم چرا که مادرم ان گونه ان ها را با آب وتاب تعریف می کرد ان هم در شبا هنگام ......که  رعشه بر بدنم می افتاد ........در رویاهایم سوار بر اسب بالدار ملک محمد پرواز می کردم .......یا با ترس بی بری به خواب می رفتم و تا صبح خواب ان ها را می دیدم ........آنگار قصه ها واقعی بودند  ومن به مثابه همزاد پنداری با شخصیت ها جای آنها بودم  

.......اما قدری که بزرگ تر شدم وسواد دارکتاب می خواندم از همه نوع...وخانه ما که پر بود از کتاب از سه قطره خون گرفته تا شعر های پوشکین  وفروغ و....که همه شان  ازان برادرم بود و تابستان فصل خوبی برای خواندن آنها(شاید باید نام عنوان را تابستان می گذاشتم)همیشه روی جلد کتاب ها برایم جذاب بود سه قطره خون سه قطره خون داشت و شعر پوشکین جنگل های شوروی را به یاد می آورد که جند مرد کنار هیزم های نیم سوز از سرما کنارش کز کرده بودند....اول بار با ماهی سیاه کو چولو کتاب خوانی را شروع کردم و نقاشی های آن برایم بسیار زیبا بود...ومن که با ماهی کوچولو در خیال خودم تاصبح به خواب می رفتم که ایا به دریا خواهد رسید.....

نظرات 1 + ارسال نظر
amineh جمعه 22 خرداد 1394 ساعت 23:06

و بعد من کتاب می خواندم و می خواندم علویه خانم ، بوف کور، سه تار، مدیر مدرسه و چقدر دوره کردم قصه های بهرنگ رو الدوز و کلاغها ، 24 ساعت در خواب و بیداری و..... ماهی سیاه کوچولو ، خروس زری پیرهن پری و و و ....
شما قصه های شب را به من هدیه دادید من اما به چه کسی....

به انسانیت انسان هدیه کن وبه انتظار خدا باش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.